یک وقتهایی دلم برای دنیای بچگیهای خودم تنگ میشود. روزهایی که فکر میکردم میشود دنیا را با عشق گرفت و سوار اتوبوس میشدم و پیاده روی میکردم و اصلاً ایدهای نداشتم شلوار سفید برای پسر بد است و میم برایم صرفاً مشاور رده ب بود که عکسی مسخره ازش دیده بودم و دورادور ازش متنفر بودم و نمیدانستم از نظرش کرهی بادام زمینیِ « دکتر بادام» خوشمزه است.
دلم تنگ میشود و با اینکه آدمیکه الآن هستم راحت تر و یکدست تر است، هزارتایش را به یکی از خودِ چهار سالِ پیشم نمیدادم. من عاشق نوجوانی ام هستم. سالهای نوجوانی برای من سالهایی هستند که با برگشتن بهشان و خواندن آرشیو پستهای آن سالها دلم میتپد. یک وقتهایی نیاز دارم از یک دختر چهارده ساله راهنمایی بگیرم که بهم یادآوری میکند پارتیهای زعفرانیه چقدر مسخره هستند.
من فکر میکردم جایم اینجاهاست. فکر میکردم اینجا بهتر خواهم بود. میخواستم به زندگیِ قبل خودم برنگردم چون بهرحال کسی را آنجا جا گذاشته ام و بنظرم میرسد و میرسید که جلو رفتن بهتر است. عوض شدن بهتر است. قبلاً نمیدانستم که « زندگی خوبی دارم، خوشحالم» یک جور اسم رمز برای « زندگی برای آدمهای نرمال تر ساده تر میشود» است.
من زندگی خوبی دارم، خوشحالم. اما به این زندگی تعلق ندارم. من همرنگ آدمها میشوم. همرنگ کسی که عاشقش هستم میشوم. همرنگ قوانین رابطهها میشوم. اما هنوز از درون، نه حس خاصی به شبهای قدر دارم و نه به بحثهای نیمه مست بر سر سیاستهای بازار آزاد. در مهمانیها از بیشترین کاری که لذت میبرم حرف زدن و کمکِ آدمهای بدحال کردن است و این کارها کمترین رابطه را با فضا دارند. میخواهم روی کیف پول چهل میلیونی عق بزنم. یک زمانی فکر میکردم اینجا جای من است. اما اولین بار که کیف پول محمد را دستم گرفتم فهمیدم که جای من اینجا نیست.
چندشب پیش که داشتم به یک دختری نمرهی جذابیت میدادم نفسم بند شد. یادم آمد من یک روز بخاطر نمره گرفتن گریه کرده بودم و بخاطر نمره دادن جیغ کشیده بودم. یادم آمد من خودم را مسخره میکردم. یادم آمد من این نیستم. نیستم. نیستم.
و هیچکسِ دیگری هم نیستم. من دوباره بچه نخواهم شد. الآن باید بروم و درس بچهها را حاضر بکنم و بسیار دلتنگشان هستم. بچههای نشریه را هم راضی کرده م که در ازای اینکه فایل اینترنتی نشریه را منتشر بکنند، شمارهی حساب جمعیت امام علی را بدهند برای کمک. ربطی نداشت. ولی خوشحالم از بابتَش. بهرحال من بزرگ شده ام. من بزرگ شده ام و از راهی که برای رابطه ام و زندگی ام و دوستیهایم و نحوهی خوشگذرانیهای نیمه روشنفکریم چیده شده متنفر هستم.
من از کافه سم با تمام وجود متنفر هستم. از ژیژک و آدورنو متنفر هستم. از تمام مدرسههایی که به من کار میدهند متنفر هستم. از پول داشتن متنفر هستم. از HIMYM متنفر هستم. از تمام رپرها متنفر هستم. از روابط آدمها، از تحلیلها، از بایدها و نبایدها، از بدیهیات دنیای این آدمها متنفر هستم. از بدیهیات دنیای این آدمها متنفر هستم. از بدیهیات دنیای این آدمها متنفر هستم. از بدیهیات دنیای این آدمها متنفر هستم. از meme متنفر هستم. از بدیهیات زندگی این آدمها متنفر هستم. از لویی ویتون و دیور و تام فورد و گوچی حالم به هم میخورد. از ایوسن لورن متنفر هستم. از بدیهیات دنیای این آدمها متنفر هستم. از باشگاههای گران قیمت و سم کافه متنفر هستم. از بدیهیات زندگی این آدمها متنفر هستم. از اینکه بالآخره فهمیدم اسم آن کفشها a jordan نیست و air jordan است و اینقدر اسامیمختلف را سرچ کردم که فهمیدم آن سایتی که اسمش را شفاهی شنیده بودم « سولگریت» است نه مثلاً « سولگرید» متنفر هستم. از بدیهیات زندگی این آدمها متنفر هستم. از گل متنفر هستم. از شرابِ خوشرنگی که دست الف بود متنفر هستم. از اسنپها و تپسیها متنفر هستم. از بدیهیات زندگی این آدمها متنفر هستم.
قرار نبود این پست اینقدر تند باشد. حالا که شد. احتمالاً مقداری تند رفته ام و فردا پشیمان خواهم شد اما میدانم کسی در درون من هست که دارد اینها را مینویسد. کسی در درونم هست که نمیتواند به دختر 14 سالهای که دوستش دارد دسترسی داشته باشد، پس روزانه هزاربار از درون به سمت پدر شریف محمد میدود و دستهاش را به پیراهنش متصل میکند که بگو چه بکنم. تو بگو چه بکنمای تجسد مطمئن بودن. از خدایت بپرس من چه بکنم. من چطوری بر میگردم. من چطوری خلاص میشوم. تمام آن چیزهایی که تلاش کردی به پسرت یاد بدهی و یاد نگرفت را به من بگو. من یاد میگیرم. به من بگو. به من بگو چه بکنم. به من بگو چه بکنم اگر از بدیهیات زندگی پوچ این آدمها متنفر هستم.